گاهی به این فکر میکنم که چطور زندگیای میداشتم اگر که در ایران مانده بودم. مقایسهی زندگی فعلی با آن زندگی فرضی البته کار آسانی نیست و هیچ نمیشود که چیزی را دقیق دانست، ولی برایم بسیار دشوار است که شرایطی را تصور کنم که در آن جهان ممکن حالم بهتر از جهان واقعی کنونی باشد. این البته به این معنا نیست که علیالحساب حالم خیلی خوب است؛ به این معناست که خیال میکنم اگر مانده بودم حالم خیلی بد میبود—لااقل نمیتوانم تصور کنم که چطور ممکن بود حالم خوب باشد.
پیش از مهاجرت، هربار که به رفتن فکر میکردم، بیشتر از هر چیزی از دلتنگی نگران میشدم و از نبودن در کنار کسانی که باید در شرایط سخت کنارشان باشی. راستش را بخواهید، در این چند سالی که گذشته، آنقدرها دلتنگ نشدهام. وقتهایی که دلتنگ میشوم معمولاً زمانهایی است که با خانواده صحبت میکنم، یا آنها عکسی میفرستند، و الخ. اگر به حال خود رها شوم و اگر آنطرفِ دنیا اتفاق خاصی در جریان نباشد دلتنگ نمیشوم. گاهی نگران میشوم که نکند بیش از اندازه سنگدل شدهام ولی بههرحال، برای آدمی در شرایط من، کمی سنگدل بودن بهتر از افراط در رقّت قلب است و نتیجتاً بهناچارْ کشیدن درد زیاد. ممکن است سنگدلی واکنش دفاعی ذهنم باشد، و اگر اینطور است، از صمیم قلب از خدا، از فلک، و از طبیعت ممنونم.
آنچه ولی دست از سرم برنمیدارد نگرانی و ترس است از درد و مرگ عزیزان. این ترس را البته همیشه داشتهام ولی مهاجرت چیزی به آن افزوده و شده: نگرانی و ترس از نبودنْ هنگام درد و مرگ عزیزان. ترسی هولناکتر از اینکه کسی بمیرد: اینکه کسی بمیرد و تو پرت افتاده باشی، اینکه نباشی که لااقل خداحافظی کنی، اینکه حتی برای عزاداری دیر برسی. این ترس است که گاه و بیگاه اضطرابی در طلب...
ما را در سایت در طلب دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 8khialedast7 بازدید : 69 تاريخ : دوشنبه 21 فروردين 1402 ساعت: 11:13